همسطح با مديترانه

رضا تجويدي
reza_tajvidi@hotmail.com

هتل مارينا ده طبقه داشت و در هر طبقه آن چهار سوئيت بود.در اين چند روز كه من و بهنام در هتل بوديم يك بار نشد كه با هم براي صبحانه به رستوران برويم.بهنام صبح ها دير بيدار مي شد و من كه از همان اول صبح بيدار بودم به بالكن مي رفتم و از آنجا گارسونها را نگاه مي كردم كه ميز صبحانه را مي چيدند.صبحانه در رستوران باز و در محوطه بيرون هتل سرو مي- شد. از آن بالكن چيزهاي ديگري هم پيدا بود مثل بزرگراه ساحلي، درياي مديترانه و دختري كه صبحها كنار پنجره مي ايستاد و به دريا خيره مي شد. يك بار كه نگاهش به سمت من بود به او صبح بخير گفتم و اسمش را پرسيدم و گفت كه اسمش مليسا است.در هتل غير از ما يك نفر ديگر هم بود كه هر روز صبح اول وقت بيدار بود،يك زن استراليايي به نام خانم جوش كه اتاقش در طبقه چهارم بود.
گارسون ها كه صبحانه را آماده مي كردند مليسا مي رفت پايين.هميشه قبل از صبحانه دور استخر قدم مي زد. خانم جوش هم همان وقت ها سر و كله اش پيدا مي شد.چاق و درشت هيكل بود.صندلي را مي برد كنار استخر و زماني كه مليسا نزديكش مي رسيد چيزهايي مي گفت.از حركات دستش مي شد فهميد كه از ورزش حرف مي زند ولي هيچوقت در اين مدت نديده بودم تكاني به خود بدهد يا ورزش كند.چند بار كه در آسانسور با هم پايين مي آمديم در ذهنم وزن خودمو او را با هم جمع زدم و با ظرفيت آسانسور مقايسه كردم آسانسور هتل كوچك بود و اگر تقريبي كه زده بودم واقعيت داشت نتيجه وحشتناك بود.
من ، مليسا و خان جوش اولين ساكنين هتل مارينا بوديم كه بيدار مي شديم و براي صبحانه پايين مي رفتيم.اين موقعيت مشترك باعث شده بود تا بيشتر با هم آشنا شويم.هر سه دور يك ميز مي نشستيم ، صبحانه مي خورديم و حرف مي - زديم.خانم جوش از مزرعه و محصولاتي كه سال گذشته صادر كرده بودند مي گفت واگر نوبت به مليسا مي رسيد از يوگا و ورزش حرف مي زد. من بيشتر سعي مي كردم مؤدبانه به حرفهاي آنها گوش كنم.يك بار خانم جوش از من پرسيد كه آن آقاي درشت هيكلي كه هميشه همراه من بيرون مي آيد كيست؟ منظورش بهنام بود و من به شوخي گفتم كه او بادي گارداست.آن روز مليسا با هيجان پرسيد كه جدي شما بادي گارد داريد؟ بعد كه متوجه شوخي من شد گفت كه اگر بادي گارد داشته باشم به نظر او خيلي بچه گانه است.
در بين صحبت هاي ما، يك نفر ديگر هم از خواب بيدار مي شد و او دانيل پسر كوچك خانم جوش بود.در بالكن اتاق كنار نرده ها چمباتمه مي نشست و با چشمان خواب آلود پايين را نگاه مي كرد.وقتي خانم جوش او را صدا مي كرد كه براي خوردن صبحانه بيايد پايين،صدايش به فرياد شبيه مي شد و گارسون ها از آشپزخانه مي آمدند بيرون تا ببينند چه خبر شده، آنوقت من و مليسا خنده امان مي گرفت. دانيل كوچولو هم همانجا مي نشست و پايين نمي آمد تا سر و كله دختر بچه هايي كه هر روز صبح از خانه هاي اطراف مي آمدند و در استخر هتل شنا مي كردند پيدا شود.آنوقت چشمان خواب آلودش باز مي شد و مي آمد پايين.بالاخره بعد از مدتي سر و كله آقاي جوش هم پيدا مي شد و ما تا آن زمان مجبور بوديم حرفهاي خانم جوش و داد و فريادهايش را كه بر سر دانيل بود، تحمل كنيم.
آن شب خواب ديده بودم كه من و مليسا صبح زود پايين هتل هستيم و خبري از خانم جوش نيست.مليسا كنار استخر ورزش مي كند و من دو ليوان آب پرتفال مي ريزم و روي ميز مي گذارم،آنوقت مليسا مي آيد و با هم صبحانه مي خوريم و حرف مي زنيم. از اينكه فرصت حرف داشتيم حرف بزنيم خوشحال بوديم.
از خواب كه بيدار شدم، بهنام در حالت خواب و بيداري گفت كه قبل از رفتن كولر را روشن كنم.از پنچره پايين را نگاه كردم ،ملبسا كنار استخر ورزش مي كرد.در راهرو دكمه آسانسور را زدم خبري از آسانسور نبود.مثل اينكه خراب شده بود. از راه پله پايين رفتم.طبقه همكف از تحويلدار هتل پرسيدم چه اتفاقي براي آسانسور افتاده؟ گفت خراب شده و يك نفر در آن مانده، نگاهي به نشانگر آسانسور انداختم.نشانگر روي طبقه چهارم چشمك مي زد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32133< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي